من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

من گیفت اَستـــــــم

گیفت ینی هدیه، ینی من :)

تلگرام ... اینستا ... فیس بوک ... توییتر ... کوفت و زهرمار . همه شون یه کاری میکنن ادم حرف نزنه . متنای کوتاهه دل گیر .هیچی مث وبلاگ نمیشه . حرفاتو میزنی حرفای بقیه رو میخونی .
اینجا حرفامو میزنم حرفاتونو میخونم ^ـ^

79.خودش که میگف کار من نیس کاره انرژیه

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ

بااینکه یکم طولانی میشه ولی در ادامه پست قبل باس بگم که

بالاخره ما بعنوان اولین کارگره کارگاه رفتیم و زهرا و مامانش و عمش ام ع یه روستا نزدیک شهر ما میومدن اون کارگاه . خب من نزدیک تر بودم و اشنا بودم با صاب کاره . کیلید کارگاه افتاد دس من .اینا فک کردن من قراره بشم سرپرست یا سرکارگر اونجا . سه تایی کمر به قتل من بستن . و علنا زیر اب منو میزدن .من دسم کند تر بود ولی با دقت بیشتر کارتارو میزدم .خودم عذاب وجدان داشتم که کارت کمتری تحویل میدم اونام هی میگفتن تو نمیتونی و فلان بعد من تصمیم گرفتم دیگه نرم . وقتی گفتم به صاب کارم منو برد تو اتاق و شروع کرد یه هندونه گذاش زیر بغلم و یه کلاه گذاشت سرم و خلاصه دوتا گوش خوشگل ام برام گذاشت و منو فرستاد بیرون  ع  اتاق و گف ع فردا خودم میام توی کارگاه بالا سرت که اذیت نشی و دستت ام راه بیفته. اخه کارش با چسب و اینا بود یا شابلون سوراخ میشد یا چسب خراب میشد یا کارتا خراب بود یا اون سه تا رو مخم را میرفتن اصن اوضاعی بود . بعد فرداشم همین اوضاع بود من اصابم داغون و اینا نشسته بودم با بدبختی شابلون میزدم که این صاب کارمون اومد و نشست بین میز کار من و زهرا . اقا تا این اومد نشست شما بگو یدووونه کارت خراب یا پاره میشد . یذره چسب خراب نشد یه بااااار شابلون گیر نکرد اصن همه چی رله . من داشم شاخ در میاوردم . بعد نشسته بود اونجا هی میگف شما به انرژی باید اعتقاد داشته باشین با انرژی کار کنین نگین این خراب میشه من نمیتونم و اینا . من خب روان شناسی بود رشتم خیلی ازاین حرفا شنیده بوم ولی واقعا تاثیرش رو ندیده بودم.
خلاصه هرروز که این اقا میومد کارا عااالی پیش میرف همه تو کارگاه خوب و خش و خرم.بعد دو ساعت ک نبود همه کارا پیچ میخورد بااینکه صاب کارمون دس به هیچی نمیزد ها فقط وامیستاد نیگا میکرد. دیگه هممون فمیده بودیم که اون هس همه چی ردیفه و میره همه چی خراب میشه ولی جرات نداشتیم بش بگیم فک میکردیم الان میگه شما دارین بهونه میارین .یبار گفتم بزار من فردا امتحان کنم ببینم واقعا اینجوریه . اقا رفتم ع ته انبار یه دسته کارتی رو که زهرا خانوم زحمت کشیده بود خرابش کرده بود و رفته بود اون پشت جاساز کرده بود رو اوردم . شروع کردم زدن . ینی تو یه ساعت بیس تا ام نتونستم بزنم . بعد صاب کارمون اومد دید من داااغونم اصاب ندارم اومد پشت سرم واساد گف بزن دیگه خراب نمیشه . اقا ب چی قسم بخورم باورتون شه من تا ته اون بسته هزارتایی کارتارو زدم شاید تو همش ده تا ام خراب نشد . ینی من کارتارو میزدم و قلبم تند تند میزد وااااقعا ترسیده بودم . بعد به قیافه ی زهرا و عمش نگاه کردم دیدم اونام دارن سکته میکنن . خلاصه ساعت کار تموم شد و اومدیم بریم بیرون عمه هه منو کشوند کنار گف هدی یچی بگم نترسی ها . اون موقع که تو داشتی تند تند کارتای خرابو میزدی اقا جواد - صابکارمون - پشت سرت وایساده بود چشماش بسته بود کف دستش رو با یذره فاصله گرفته بود سمت کتفت و کمرت و توام تند تند داشتی شابلون میزدی. من واقعا نمیدونستم باور کنم یا نه از یه طرف برا خودمم عجیب بود که داشتم اون دسته هزارتایی خراب رو میزدم منی که در روز هفصد تا کارت میزدم درصورت سالم بودن دسته اونم. از یه طرفم میدونستم اینا دارن خودشونو خفه میکنن که منو بیرون کنن و خواهرشونو بیارن جای من . باورم شده بود ولی نمیخواسم باور کنم . از اون روز بیشتر بهش دقت کردم . اقا جواد که میومد تو کارگاه یه عود میگرف دستش تو کارگاه راه میرف . اصن بوی عود میومد انگار مغز من سه برابر شارژ میشد .
یه ضبط توی کارگاه ما بود که سر اهنگ گذاشتن منو زهرا همیشه بحثمون میشد . اون همش خراطا میزاشت من همش چارتار و چاووشی واین چیزا . این صاب کارمونم برا اینکه ما دعوامون نشه یه فلش زده بود توش هم خراطا بود هم چارتار و اینا صداشو تا ته زیاد میکردیم و کارمونو میکردیم اون اقاام میرف تو اتاقش و کارای فروش و اینارو انجام میداد . ما وسط کار خب باهم حرفم میزدیم درباره همه چی حتی اقا جواد . خب میدونین که دخترا بخوان غیبت کنن خیلی ریزز و تند تند و تو گوش هم حرف میزنن که احدی صداشونو نشنوه .ولی هربار که اقا جواد میومد بیرون از اتاق درباره چیزایی که ما حرف زده بودیم نظر  میداد . ما دیگه مطمئن شده بودیم که تو کارگاه یه دسگاهی گذاشته که یا مارو میبینه یا صدامونو میشنوه . خداشاهده تمام حرفامونو میومد غیر مستقیم درموردش حرف میزد .یه روز اخرای ساعت کاری از اتاق که اومد بیرون که خدافظی کنه و بره .یکم صبر کرد این ور اون ور رو نیگا کرد مث همیشه .خب ما فک کردیم داره کارتونارو میشمره و حساب کتاب میکنه .بعد رف بغل عمه هه واساد یچی بش گف درباره خانوادش و شوهرش و اینا . عمه هه چشاش داشت از حدقه میزد بیرون .رف یکم اون طرف تر به مامان زهرا گف چرا ناراحتی . گف نه من ناراحت نیسم . گف چرا هسی جاییت درد میکنه ؟مامان زهرا گف نه . اقا جواد گف فردا بهتر میشی ایشالله به کارت ادامه بده . رف در گوش زهرا یه چیزایی گفت و زهرا یذره به مامانش نیگا کرد و یکم به عمش . بعد اقا جواد اومد سمت من .منم خسسسته شده بودم یه ساعتم اضافه کار واساده ودیم تصمیم گرفته بودم ع هفته بعدش بگم نمیام واقعا دیگه نمیتونستم باورم شده بود من نمیتونم بیرون خونه جایی کار کنم.داشتم به این فک میکردم که اگه من برم بااون حرفایی که زده بهم که تو اشنایی و من بیشتر ازاینا بت اعتماد دارم که کیلید کارگاهو دادم دستت و میخوام کارای دفتری رو بت یاد بدم که دیگه پشت شابلون نباشی و اینا چقد ضایه میشم .چقد زشت میشه وسط  کار برم . برم ع کجا یه اشنا گیر بیاره .بعد با خودم گفتم خب من برم زهرا هست .اون میتونه بیاد جای من کارای دفتری رو یادبگیره کاری نداره که و...    اووو کلی فکر داشتم میکردم که اومد کنارم و گف کار چطور بود . منم که اصن خوشم نمیاد کسی جز حال خوبمو ببینه نیشمو باز کردم گفتم خوب . گف خسته که نشدی گفتم نه .گف خب نمیخوای اضافه کار واسی بگو مشکلی نداره اضافه کار اجباری نیس اصلا. گفتم نه مشکلی ندارم با اضافه کار . گف نه جدی میگم اضافه کارو برای بچه های دیگه گذاشتم که حقوقشون بیشتر شه تو که واسه سرگرمی اومدی نمیخواد وایسی یهو خسته میشی میگی ع هفته دیگه نمیام ما اینجا باید بگردیم دنبال یه نفر که بهش مث تو اعتماد داشته باشیم و مث تو گیر نمیاریم و اگه فک کردی مثن زهرا رو میتونم جات بزارم اصن اینجوری نیس اینا یکم مورد دارن و فلانن و .... اقا منو میگی بجان خودم مو به تنم راست شد . این چندمین بار بود که به چیزی که فک میکردم درموردش حرف میزد واقعا ترسیده بودم بااون حرفایی ام که عمه هه زده بود دیگه مطمئن شدم این اقا یکارایی میکنه . وقتی رف ما چارتا تو کارگاه یه کلمه ام حرف نزدیم هممون خوف کرده بودیم انگار .رفتیم خونه .فرداش متوجه شدم همون اتفاق دیروز من برا اون سه تا ام افتاده بوده . زهرا فک کرده بوده مامانش یا عمش چیزی از پسره که با زهرا دوس بوده به اقا جواد گفته بودن رفته بوده خونه باشون دعوا کرده بوده اونام قسم و اینا که حرفی بش نزدن خودش فمیده .خلاصه قرار شد یکی ازش بپرسه این حرفا رو از کجا میدونه .چون واقعا ترسیده بودیم. فرداش اومدیم سرکار . اقا جواد زنگ زد گف هدی تو شابلون بزن زهرا بره کار عکاسی رو انجام بده . ماام قبول کردیم ولی من هی با خودم داشتم غر میزدم با خودم میگفتم چرا کار سخت رو من انجام بدم زهرا بره عکاسی رو انجام بده .همیشه همینه . انقد هیچی نگفتم یاد گرفتن کار سختارو بدن بمن .بمن چه که اون یه نفر دیگه رو باید بیاره ولی نمیاره . من و زهرا اندازه هم حقوق میگیریم باید کارامونم یکی باشه من دسم درد بگیره کمرم درد بگیره جونم دربیاد ولی زهرا بره براخودش ول بچرخه .زهراام ادم از زیر کار دررویی بود حسابی برا خودش جولون میداد وقتی اقا جواد نبود .خلاصه تو این فکرا بودم که اقا جواد اومد و یه کم احوال پرسی و اینا کرد بمن گف هدیه تو بیا یلحظه کارت دارم . من رفتم تو اتاقش و شروع کرد مقدمه چینی که کار چطوره و اینا .بعد گف ببین اگه من کارایی مث عکاسی و چسب زدن شابلون رو به زهرا یاد دادم واس اینه که میخوام تو این پستی که هس نگهش دارم .ولی به تو یاد نمیدم چون تو جون کار دستی انجام دادن نداری . میخوام کارای کامپیوتری رو بت یاد بدم یارمت این طرف که هم با اونا درگیر نشی هم کارت یکم بهتر باشه . اونا به حقوق اینجا احتیاج دارن من مجبورم کارای اضافه رو بدم به اونا تا بتونم یه حقوقی اضافه تر بشون بدم .اقا من ینی تا مرز سکته پیش رفتم . کامل فکر منو اومد برام توضیح داد . بخدا داشتم شاخ در میاوردم . فمید ترسیدم . ولی به روم نیاورد . گف امروز حالت خوب نیس برو یکم اب قند بخور چن دیقه استراحت کن بعد چاشت بقیه کارتو انجام بده . بعدم اومد بیرون به مامان زهرا گف دیروز چت بود .مامانش گف هیچی .اقا جواد گف جاییت درد میکنه .هی این گف نه و اون گف چرا و اینا تااخر گف کتفم و دس راستم خیلی درد میکنه هرچی مسکن ام میخورم خوب نمیشم . اقا جوادگف الانم درد میکنه گف اره خیلی . بعد بحثو عوض کرد و درباره چیزای دیگه حرف زد من داشتم میدیدم که داره حرف میزنه رف سمت راسته اون خانومه نشست و دستش رو از پشت نزدیک بازوی اون خانومه گرف . هی حرف زد حرف زد من داشتم نیگا میکردم بش فمید که من دارم میبینمش اشاره کرد که هیچی نگم . بعد یه رب وسط حرفاش به خانومه گف دستت چطوره ؟ خانومه هنگ کرده بود . گف وا اصن یادم رف درد میکرد . گف حالا الان یادت اومد. درد داره ؟ گف نه خوبه خوب شد . من دهنم داشت میچسبید کف زمین . اقا جواد خندید و پاشد گف من میرم بیرون شمام بعد چاشت کارتونو انجام بدین . رفت و من به بچه ها گفتم چی دیدم . عمه هه گف من بیاد بش میگم همه چیو . خییییلی ترسیده بود :))
+خب بمن چه زیادمیشه پستا من میخوام هی کوتاهش کنم ولی نمیشه که :/

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۵
Gift

نظرات  (۶)

یه پیشنهاد میدم خدمتتون ، هیچ کس اینو نمیخونه .  اگه شما تو متن کلمه های مهم رو با رنگگ دیگه بنویسید مطمئن باشید خیلی ها میخونن . این تجربه یه وبلاگ نویس 8 سالس ... موفق باشید

http://jorda.ir
پاسخ:
رنگ دیگه :/ من کل پستمو تو 5 دیقه مینویسم بخوام رنگ امیزی کنم میدونین چقد طول میکشه :/
مچکر :)شما و فروشگاهتم موفق باشی :)
من که نتونستم بخونم

http://daynasor.ir/
پاسخ:
مشکلی نداره منم فروشگاه شمارو نگاه نکردم اصلا
خودم خوندم کافیه😁
پاسخ:
خخخ اشتبا کردی خب میگفتی خلاصشو تو تلگرام برا میگفتم خخخ
عجبا :|
آخر بهش این چیزا رو گفتین یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
خواستم همشو بگم بعد دیدم خیلی زیاد میشه دیگه. موند بقیش اره گفتیم بش. 
چـه جالب واقعا خوفناک بوده این آدم :-/ حالا قیافش چطوری بوده ؟ :-/ 

چطور شد بلاخره ؟ :-// 
پاسخ:
یه اقای جوون خیلی ام معمولی. 
یکم گنا دارین صب کنیم اون دفه زیاد گفتم عذب وجدان گرفتم
نع گوناه نداریم زودی بگو من میخوام بدونم :))